Friday, December 25, 2009

کنایه سنگین صادق زیبا کلام به حسین رضازاده :از غلامرضا تختي تا حسين رضازاده

سال هاي 41-40 بود؛ دوران مرحوم دکتر علي اميني، آزادي بالنسبه فضاي سياسي کشور و تحرکات بازار، دانشگاه و جبهه ملي. من پسربچه يي 12، 13 ساله بودم. سال اول دبيرستان رهنما در خيابان منيريه تهران. يک هفته يي مي شد که بين زنگ تفريح در حياط مدرسه مي آمديم جلوي ميله هاي ديوار مدرسه و پياده رو. به اصطلاح خودمان شلوغ مي کرديم و به نفع دکتر مصدق شعار مي داديم. چهار، پنج بار اين کار را کرده بوديم و اتفاقي نيفتاده بود. شير شده بوديم. و آن روز تعدادمان زيادتر شده بود. اما يکباره آقاي بهرامي مديرمان به همراه آقاي محسني ناظم مان با عجله آمدند وسط حياط و چهار نفر از بچه ها را به دفتر احضار کردند. من هم جزء احضارشده ها بودم. لدي الورود به دفتر هر چهار نفرمان را قطار کردند و به نوبت آقاي بهرامي و سپس محسني شروع کردند به صورت هايمان کشيده زدن. دو تا از بچه ها بزرگ تر بودند و چيزي نمي گفتند اما من و پرويز موسسي که کلاس اولي بوديم گريه مي کرديم و خواهش مي کرديم ما را ببخشند و ديگر شعار نمي دهيم.

اما آقاي بهرامي گفت حالا بهتان نشان مي دهم، الساعه از کلانتري ماموران مي آيند و شما اراذل و اوباش را تحويل شان مي دهم تا بفهميد که دبيرستان رهنما جاي اين لات بازي ها نيست. با گفتن اين جملات گريه و عجز و لابه من و موسسي بيشتر مي شد. با گريه التماس مي کرديم که «آقا توروخدا ببخشين، غلط کرديم، نفهميديم.» آقاي محسني هم به کمک آقاي بهرامي آمد و گفت اگر کلانتري هم شما را ول کند که محال است، اگر زندان نبرندتان که محال است، بايد پدرتان بيايد اينجا و پرونده هايتان را بزنيم زير بغل تان و کمترين مجازات شما آن است که از مدرسه اخراج هستيد. تصور اينکه پدرم بيايد دفتر مدرسه و بفهمد من چه کرده ام برايم از کلانتري به مراتب هولناک تر بود. با مطرح شدن آمدن پدرم به مدرسه کارم ديگر از عجز و لابه و التماس گذشته بود. بي اختيار دست به دامان آقاي عقدايي دبير فقه مان شدم. فکر مي کنم تن صدا و عجز و لابه ام آنقدر سوزناک مي بود که آقاي عقدايي به فکر وساطت مي افتد. به مديرمان مي گويد عجالتاً به کلانتري اطلاع ندهيد که پرونده برايشان درست نشود. اما آقاي بهرامي ول کن نبود و گفت من بايد از اين الواط سرمشقي بسازم براي بچه هاي ديگر که ديگر هوس اين... خوردن ها را نکنند. بعد به ما گفت مي دونيد اگر به اعليحضرت شاهنشاه، به پدر تاجدارمان اطلاع دهند که شما چه حرف هاي خائنانه زده ايد، چه بلايي سرتان مي آورند؟ مي دونيد پدران تان را هم خواهند برد به کلانتري، چون ما که به شما اين چرنديات را ياد نداديم و در خانه اين حرف هاي خائنانه را ياد داده اند. يک ايراني باشرف و وطن پرست برايش اعليحضرت، خاک ايران و پرچم سه رنگ مان اول و آخر است و اصلاً بايد شرم کند که نام افراد خائن را ببرد. سخنان او را از فرط ترس و لرز درست نمي فهميدم. از شدت ترس يادم رفته بود که نام چه کساني را در حياط شعار داده بوديم. دکتر مصدق را يادم مي آمد اما از شدت ترس هيچ چيز ديگري يادم نمي آمد. آقاي محسني با عصبانيت رو به ما کرد و گفت اصلاً شماها اين حرف هايي را که مي زديد، معني اش را مي فهميديد؟ خواستم بگويم نه، اما سيلي محکم آقاي محسني زبانم را بند آورد. خودش ادامه داد که مثلاً همين که داد مي زديد مثل اراذل و اوباش که «آقاي ايران کيه، غلامرضاي تختيه» اصلاً شما مي دونين تختي کيه؟ خجالت نمي کشيد مثل الواط ها اسم يک کشتي گير را داد مي زنين؟ ما در سکوت کامل بوديم و به سرنوشت نامعلوم مان فکر مي کرديم که يک مرتبه آقاي بهرامي با نواختن يکسري کشيده هاي جديد به ما گفت؛ چرا لال شده ايد...ها، چرا الان ديگه داد نمي زنين واسه يک کشتي گير لات؟ چرا حرف نمي زنين، اون لات چاله ميدوني حالا سياسي شده؟ اون خاک زيرپاي اعليحضرت هم نميشه، اون مرتيکه اصلاً سواد نداره. شما الدنگ ها مي دونين اون چند کلاس درس خونده؟ من بي اختيار گفتم نه آقا.

آقاي بهرامي کشيده ديگري زد به صورتم و گفت خب پدر... يک آدم بي سواد که اگر درس خوانده بود، اگر دکتر و مهندس بود لااقل آدم دلش نمي سوخت. تو... به همراه چند تا... بدتر از خودت آن وقت هوار مي کشين که «آقاي، آقاها کيه»، «هوار مي کشين که «يک بي سواد آقاي ايرانه». با عصبانيت مثل شير مي غريد و به من مي گفت صداي گريه تو ببر و حرف بزن. چرا براي يک بي سواد شعار مي دادين. چرا مي گفتين يک بي سواد آقاي ايرانه؟ بعد يک مرتبه يقه مرا گرفت و در حالي که آن را محکم مي کشيد گفت اگر حرف نزني مي کشمت. خودم با دستاي خودم خفه ات مي کنم. چرا به يک بي سواد مي گفتي آقاي ايران؟ آقاي ميرفخرايي که دبير هندسه مان بود هم آمده بود تو دفتر و دست هاي مديرمان را از گردن من دور کرد و گفت آقاي بهرامي خون تون را کثيف نکنيد. خب حرف بزن و جواب آقاي مدير را بده. محسني هم هوار کشيد اگر حرف نزني همين الان تلفن مي زنم افسر نگهبان کلانتري. گفتم آقا پدرم يک داستان از تختي براي عموم تعريف مي کرد و من هم مي شنيدم و از آن روز عاشق تختي شدم. اما نتوانستم ادامه دهم و باز گريه ام گرفت. ميرفخرايي گفت چرا گريه مي کني؟ گفتم آقا تو را خدا به بابام نگين. آقاي ميرفخرايي تو را خدا به آقاي بهرامي بگين به بابام نگه. بهرامي گفت حرف نزن و قصه تختي را بگو. آقاي ميرفخرايي هم گفت قصه را بگو که چرا عاشق تختي شدي. من از آقاي بهرامي خواهش مي کنم اين دفعه شماها را ببخشند و قول بدين هر کس خواست از اين به بعد شلوغ کنه شما فوري بياين دفتر به آقاي بهرامي يا محسني بگين. قبل از اينکه من چيزي بگويم آقاي بهرامي گفت اصلاً نميشه تا به کلانتري نفرستيمشون و باباهاشون نيان اينجا فايده نداره. اما آقاي ميرفخرايي گفت حالا زيباکلام قصه تو بگو ببينم بابات راجع به تختي چي گفت. گفتم آقا، بابام مي گفت تختي وزن هفتم کشتي مي گيره و هميشه دو تا حريف قدر داره؛ يکي عصمت آتلي از ترکيه و دومي مدودوف از شوروي. در المپيک ملبورن تختي براي طلا رودرروي مدودوف قرار مي گيرد. بعد که کشتي تموم ميشه يوري شاهمرادوف سرمربي تيم ملي کشتي شوروي مياد و در حالي که تختي کنار تشک نشسته بود او را مي بوسد. همه تعجب مي کنند چرا سرمربي تيم حريف مي آيد و کشتي گير رقيب را مي بوسد. از تختي مي پرسند چرا شاهمرادوف تو را بوسيد و بغل کرد. تختي هم مي گويد نمي دانم. و ايراني ها مي روند پيش شاهمرادوف و از او مي پرسند چه شد که شما بعد از کشتي آمدي و تختي را بوسيدي و او را در آغوش گرفتي؟ شاهمرادوف مي گويد براي اينکه تختي يک مرد واقعيه؛ يک جوانمرد واقعيه. کتف چپ مدودوف آسيب ديده بود و درد مي کرد. تختي هم اين را مي دانست و در تمام مدتي که با مدودوف سرشاخ بود حتي يک بار هم به سمت شانه چپ او نرفت و دست به شانه آسيب ديده او نزد. تختي شما قهرمان نيست، او پهلوان است. به اينجا که رسيدم ديگر نتوانستم چيزي بگويم، فقط ديدم آقاي ميرفخرايي دستمال خاکستري رنگش را از جيبش درآورد و اشک هايش را پاک کرد و بعد هم بدون اينکه کلامي بگويد از دفتر بيرون رفت. آقاي بهرامي رفت سمت ميزش، قوطي سيگار نقره يي اش را درآورد و يک سيگار روشن کرد. محسني آرام گفت اين دفعه که گذشت و آقاي بهرامي شما را بخشيدند. فقط يک بار ديگر من ببينم شماها از اين غلط ها مي کنين به خدا آقاي بهرامي هم ببخشند، من خودم پدرتان را درمي آورم. بعدها که بزرگ تر شدم فهميدم قهرماني خيلي عالي است. گرفتن طلا، المپيک، جام جهاني، به اهتزاز درآمدن پرچم کشور و نواخته شدن سرود ملي و آن لحظه يي که مسوولان المپيک يا جام جهاني در حالي که قهرمان روي سکوي بالاي قهرماني ايستاده و طلا را بر گردنش مي آويزند، نهايت غرور و شکوه است. همه اينها را رضازاده داشت. اما پهلواني چيز ديگري است. رضازاده بدون ترديد قهرمان بود و قهرمان است. اما تختي براي ما ها در سال 1340 فقط قهرمان نبود. قهرمان يعني گرفتن طلا، يعني بلند کردن وزنه يي که هيچ وزنه بردار ديگري نمي تواند آن را پرس کند، اما رضازاده توانست. تختي براي ما پهلوان بود نه به واسطه آنکه به حکومت پشت کرد، در مقابل شاهپور غلامرضا در استاديوم محمدرضاشاه تعظيم نکرد و هزاران تماشاچي برايش کف زدند، نه. تختي به خاطر احترامش به دکتر مصدق و جبهه ملي، به خاطر عشقش به مرحوم آيت الله طالقاني و قرائت فاتحه بر سر مزار شهداي 30 تير و دکتر حسين فاطمي در برابر ديدگان جامعه، تختي نشد. اتفاقاً تختي به خاطر همان دليلي تختي شد که ما در دنياي کوچک نوجواني مان از او ساخته بوديم. به خاطر اينکه آنقدر مرد بود که حاضر نشد از نقطه ضعف حريفش بهره برداري کند و برود به سمت کتف چپ مدودوف. اگرچه آن روز ترسيديم و کشيده هاي خيلي زيادي خورديم، اما اتفاقاً درست تشخيص داده بوديم و تختي آقاي آقاها بود. چون تختي مي خواست و اعتقاد داشت که بايد مردانه کشتي بگيرد. اگر تختي آن شب به طرف کتف چپ مدودوف مي رفت و کارش را تمام مي کرد، هيچ کس در اردوگاه تيم ملي ايران نمي فهميد و آب هم از آب تکان نمي خورد. اما آن وقت تختي فقط قهرمان مي شد همچون حبيبي، همچون صنعتکاران، همچون دبير، همچون خادم، همچون سوخته سرايي و همچون رضازاده. اما پهلوان نمي شد. اتفاقاً ما بچه هاي آن روز در سال 1340 و در دبيرستان رهنماي خيابان منيريه درست فهميده بوديم؛ پهلواني يعني چگونه قهرمان شدن. يک قهرمان فقط مي خواهد قهرمان شود. ممکن است يک قهرمان براي کسب مدال طلا و اول شدن خيلي کارها کند، يا دست کم چشمانش را روي خيلي از مسائل و واقعيت ها و حق و ناحق هاي جامعه اش ببندد. چنين ورزشکاري البته فقط قهرمان مي شود اما همچون تختي پهلوان نمي شود. تختي مي توانست حداقل وقتي شاهپور غلامرضا برادر شاه وارد استاديوم محمدرضا شاه مي شود از جايش برخيزد اما تختي، تختي بود. کرنش در برابر حکومت برايش افت داشت. در عوض وقتي کنار مزار دکتر حسين فاطمي مي رفت با کت و شلوار به روي خاک زانو مي زد و لبانش را روي سنگ قبر وزير خارجه دکتر مصدق مي گذاشت. نه، تختي مرام داشت و اتفاقاً مردم هم اين را فهميده بودند و عاشقش بودند. به همين خاطر وقتي در سال 1339 در بوئين زهرا زلزله آمد و هزاران تن را از ميان برد و بخشي از منطقه با خاک يکسان شد، غلامرضا تختي به همراه چهار يار ديگر دکتر مصدق، حسين نايب حسيني، مهندس حصيبي، حسين شاه حسيني و حاج محمود مانيان از پيشکسوتان بازار، به تنهايي چندين برابر شير و خورشيد رژيم شاه به مردم بوئين زهرا و آوج کمک رساني کردند. خيلي هاي ديگر هم مدال طلا برده و قهرمان بودند اما اين تختي بود که وقتي در کوچه ها و خيابان هاي تهران براي زلزله زدگان بوئين زهرا گل ريزان کرد، زلزله ديگري به راه انداخت. در ميان صدها هزار ساکنان پايتخت که هرچه در وسع شان بود براي هم ميهنان زلزله زده شان به تختي مي دادند، زن رختشويي بود که النگوي طلايش را درآورد و به تختي داد. آقاي بهرامي فکر مي کرد که ما مسحور «قهرمان»ي تختي شده ايم؛ با غيظ از ما مي پرسيد؛«مگر هيچ کس ديگري در اين مملکت قهرمان نشده و مدال طلاي المپيک نياورده ؟» آنچه که آن روز نمي توانستم به او بگويم و در عالم نوجواني خودم هم به عقلم نمي رسيد، اما با همه وجود آن را حس مي کردم، اين بود که تختي فقط يک قهرمان نبود.مهم تر از قهرماني، او يک «مرد» بود؛يک پهلوان بود

No comments:

Post a Comment